فصل اول
قـوقوقولــــی قــو قــو قوقوقولــــــــــــــی قوقو …
ای زهــرمار… کــوفت اه …. بــاید صدای زنــگ هشدار گوشیم رو عوض کنم..این جوری دیوونم میکنه …کل کوچه رو بیدار میکنه.صدای نکــرشو قطع کردمو خمیــازه ای طولانـــــی کشیـــدم ساعــت9:30 صبــح بود.. چه سال نحسی بود خارجیــا 18 سالگیشون بهــترین سال عمرشونه ولی واسه مــا… اه اه اه کلی استرس کنکور و انتخاب دانشگاه واز این جور چرت و پرتـــا این سالو بکــوب نشستم و خوندم این سال برام تمام تفریحات ..عیــد ها و مسافرت ها. عروسی ها حــروم شده بود میشستم و فقط میخوندم عین خرخون ها(الان فک نکنینا من از اون عینک ته استکانی ها جلو چشممه) اخرشــم کنکورو دادم تموم شد ولی استرس رتبه و دانشگاه تموم نشد…اما خداروشکررتبه ام خوب بود ولی نمیدونستم میرم داشگاه تهران یا نه از تخــت بلند شدم اروم اروم با چشم های نیمه باز راه افتادم سمـت دستشویی از اینه خودمو نگــاه کردم
_ هــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــه (استغفـــرلا)
چه صورتی وای چشمای پــف کرده و خواب الود از خودم بدم اومد سریع دست و صورتمو شستمو اومدم بیرون ..رفتم سمت کمــــد عزیــــــــزم.. یه مــانتوی سرمه ای خوشــرنگمو که با متینا و نفس خریده بودم و پوشیدم با شلوار جین سرمه ای تیره ی تنـــگ(جلل خالق)با شال همرنگش.. ارایش ملیحی هم کردم یه نگــاه کلی به خودم کردم والا هلو شده بودم …پوستم گندم گون بود به چشمای قهوه ای سوخته که میشد گفت مشکیه دماغم نه کوچیک بود نه گنده.. موهامم قهوه ای که از شونه ام یه کوچولو پایین تر بود… مژه هام هم خیلی بلند بودن ..قدم هم بلند بود خوش هیکــلم بودم
داشتم از خونه میرفتم بیرون که دیدم خونواده ی گرامی سر میز صبحونه کوفت میکنن با دیدن اون میزی که مامیم چیده بود شکمم اظهــار وجود کردو صدای همیشگیشو در اورد(باشه دیگه تو ام ابرومو بردی والا) تصمیم گرفتم یه چیزی بخورم وگرنه با شوکی که امروز قرار بود وارد بشه ممکن بود ضعف کنمو فشارم بیوفته امروز قرار بود دانشگاه هایی که پذیرفته شدیمو اعلام کنن رفتم نشستم کنارشون بابـام داشت تکیــن که داداش بزرگم بود و نصیحت میکرد… تکین مثله خودم بود ولی موهاش قهوه ای مایل به طلایی با چشمای قهوهای روشن اونم مژه هاش فوق العاده بلند بودن همیشه بهش میگفتم تو بزرگ بشی دختر کش میشی.
بدون سلام و احوال پرسی و صبح بخیر گفتم: بیخی بابا جونیم این تکین ادم بشو نیس هرچقدرم بگی اثر نداره بابام نگاهی با محبت کردو گفت: بلاخره که باس بشه … حالا اینارو بیخیال وقتی خبر دار شدین اولین کاری که میکنی به ما زنگ میزنی باشه؟؟ اهی از ته دل کشیدمو گفتــم:باشه حالا اگه نمردم مامیــم گفت: این چه حرفیه بابات راس میگه حتما به ما زنگ بزن وگرنه خیلی نگران میشیم عزیزم نگاهی بهشون کردم بیچاره ها حق داشتن اخه من اولین بچه وتک دختــرشون بودم مامان دستی به موهای طلاییش کشید و گفت ایشــالا قبول میشی عزیزم.. نیکان هم ور ور داشت با تکین دعوا میکرد نیکان اخرین بچه و 7 سالش بود اونم کپـی پِیــست تکین بود سرشون داد زدم بســـه دیگه.. اون 2تا به مامان رفته بودن و من به بابام.. بابام پوستش سفید بود ولی چش ابرو مشکی بود……
خداحافظی کردم و سوار تاکسی شدم یه تــک به متینا زدم یعنی دارم میام اون تنه لشتو تکون بده… رسیدم خونشون … خونشون بزرگ بود و 2 طبقه داشت.. متینا اینا شون مایه دار بودن مام وضعمون خوب بود اما اینا خوب تر زنگ و زدم یه چند لحظه واستادم پشت در اینقد استرس داشتم همش داشتم فحش میدادم به خودم به نفس به متینا به دانشگاه به تهران به ایران به زمان به زمین هر از گاهی هم فحشو بیخی میشدمو دعا میخوندم یهو در باز شد و اقبال پرید بغلم بوسش کردم و گفتم چطو مطوری اقبالی؟؟ اقبال داداش متینا بودو 12 سال داشت اونم مثله متینا قد بلند ..با پوست سبزه و چشمای مشکی داشت… گفتم ابجی گندهه و کوشولو کجان؟ گفت:کوشولو خوابه اونم داره لباس میپوشه تو اتاق رفتم تو سالن رو مبل مایسا خواب بود وای چه نازه این جیگره بر خلاف اون گندهه(متینا)و اقبال این یکی سفید برفی بود. اروم بوسش کردمو رفتم دم در اتاق متینا بدون اون جور سوسول بازیا(در زدنو اینا) پریـــدم تو اتاق بدبخت سکته زد باز خوبه مانتوش تنش بودو داشت دکمه میبست شالم رو گردنش بود جیغ جیغ کرد: کثــافت سکته کردم ادم باس در بزنه گفتم :تمیــــز زر نزن تا نیومدمو خفت نکردما خرس خوابالو اومدیم بیـــرون تو پارکینگ:
_ دیـــــــــــــــــرمون شد بــــــدو
_خیلی خب بابا اومدم
هر دو از خونه زدیم بیرون متینا ماشین بابیــش رو کش رفت و هردو مثله جــت رفتیم سمت خونه ی نفس اینا همین که در زدیم نفس سریــع درو وا کرد انگار داشت ثانیه شماری میکرد بدون سلام و اینا گفتم : نفــــس بدووووو روشنش کن اون وا موندرو دارم میمیرم نفس گفت باشه حالا! سریع رفتیم تو اتاق و نشستیم پای کامی(کامپیوتر)روشنش کردیم و پریدیم تو سایــت یه نیم دیقه ای همه اروم بودن یهو متینــا جیغ بنفـــــــش کشید(کوفت کثافت):وایـــــــی دانشگاه تهران قبول شدم اونم پزشکـــی من داشتم با متینا دعوا میکردم که نفس گفــت : وای عشقولکــــا هر 3تامون تو یه رشته و یه دانشگاهیـــم هر 3 با جیـــغ گفتیــم:هــــــــوراا خداروشکر خرخونیامون جواب داد ….. نفس پرید و رفت 3 لیوان پر اب پرتقال اورد وافعا چسبیــد تو اون موقع … خیلی خوشحال بودم هنوز هیــجانمون نخوابیده بود یـــهو یادم افتاد باید به مامان و بابا خبر بدم نفس هم چون میدونست بعد از اینکه دانشگاه هایی که توش قبول شدیمو اعلام میکردن جیغ و داد میکنیم مامیــش و بابیــش به همراه داداش و ابجیش(نگین و الیــاس)رو فرستاده بود دنبــال لوبیــا سیــاه(چرا همش باس نخود باشه)پس هــر سه تامون به مامان و بابامون زنگیدیم وخبر دادیم مامان و بابام که اینقد خوشحال شدن که حس کردم الانه سکته کنن …. بــرق تو چشای نفــس و متینا هم موج میزد بعد از اینکه زنگیدنامون تمومیــد گفــتم بــروبــچ به مناسبت قبولیمون تو دانشگاه تهــران یک پارتی خونوادگی باس ترتیب بدیــم واای خیــلی خوش میگذره به خدا… متینا ی پاستوریزه هم شروع به غر غر کرد و گفت:نه به جای پارتی بریم جنگل _بــرو دختره ی اسکــل ولمون کن بــاو… پــارتی رو عشق اســت.. همین جور داشتیم بحــث میکردیم و اصلا متوجه ی ورود مامی و بابــی نفس نشدیم بابای نفس گفت: به بـــه بــروبچ دانشــجو نفس پرید بغلش و فکشو به حرکت در اورد:بابایی باورم نمیــــشه تهرون قبول شدیم اونم با این دوستای صمیمیم.باباشم گفت:مبــارک دلبــندم.. همین جور داشتن میحرفیدن و نفسم خودشو لوس میکرد(هــوی ندید بدید باباته ها)و باباشم نازش میکرد اخرشم صدام در اومد:خانوم نفس خانوم اگه اجازه بدین ما هم میخوایم با پدر جنابعالی بحرفیم بعد از این حرفم نفس پشت چشمی برام نازک کرد _چشماتم برا من این جوری نکن کورت میکنم. باباش که خنده اش گرفته بود گفت:تبریک میگم دخترا شاهکار کردین .منم لوس گفتم: ممنون عمو جون(به بابای نفس میگفتم عمو چون واقعا هم مثله یه عمو برام عزیز بود)متینا هم اروم گفت: میسی. … بمیرم برا این دختر که جلو بابای نفس نقش بازی میکرد یکی از بغل چپوندم پهلــوش که زیر لب غر غر کردو بم چش غره رفت منم براش زبونمو در اوردم(عینه سگ میشه فک میکنه با مزس) مامان نفس هم هممون رو بوسید و رفت ما موندیمو با یه استخر هیجان مونده بودیم چجوری تخلیه کنیم به همین خاطر همش سر به سر هم دیگه میذاشتیم همدیگرو میزدیم
خداروشکر خرخونیامون جواب داد ….. نفس پرید و رفت 3 لیوان پر اب پرتقال اورد وافعا چسبیــد تو اون موقع … خیلی خوشحال بودم هنوز هیــجانمون نخوابیده بود یـــهو یادم افتاد باید به مامان و بابا خبر بدم نفس هم چون میدونست بعد از اینکه دانشگاه هایی که توش قبول شدیمو اعلام میکردن جیغ و داد میکنیم مامیــش و بابیــش به همراه داداش و ابجیش(نگین و الیــاس)رو فرستاده بود دنبــال لوبیــا سیــاه(چرا همش باس نخود باشه)پس هــر سه تامون به مامان و بابامون زنگیدیم وخبر دادیم مامان و بابام که اینقد خوشحال شدن که حس کردم الانه سکته کنن …. بــرق تو چشای نفــس و متینا هم موج میزد بعد از اینکه زنگیدنامون تمومیــد گفــتم بــروبــچ به مناسبت قبولیمون تو دانشگاه تهــران یک پارتی خونوادگی باس ترتیب بدیــم وای خیــلی خوش میگذره به خدا… متینا ی پاستوریزه هم شروع به غر غر کرد و گفت:نه به جای پارتی بریم جنگل _بــرو دختره ی اسکــل ولمون کن بــاو… پــارتی رو عشق اســت.. همین جور داشتیم بحــث میکردیم و اصلا متوجه ی ورود مامی و بابــی نفس نشدیم بابای نفس گفت: به بـــه بــروبچ دانشــجو نفس پرید بغلش و فکشو به حرکت در اورد:بابایی باورم نمیــــشه تهرون قبول شدیم اونم با این دوستای صمیمیم.باباشم گفت:مبــارک دلبــندم.. همین جور داشتن میحرفیدن و نفسم خودشو لوس میکرد(هــوی ندید بدید باباته ها)و باباشم نازش میکرد اخرشم صدام در اومد:خانوم نفس خانوم اگه اجازه بدین ما هم میخوایم با پدر جنابعالی بحرفیم بعد از این حرفم نفس پشت چشمی برام نازک کرد _چشماتم برا من این جوری نکن کورت میکنم. باباش که خنده اش گرفته بود گفت:تبریک میگم دخترا شاهکار کردین .منم لوس گفتم: ممنون عمو جون(به بابای نفس میگفتم عمو چون واقعا هم مثله یه عمو برام عزیز بود)متینا هم اروم گفت: میسی. … بمیرم برا این دختر که جلو بابای نفس نقش بازی میکرد یکی از بغل چپوندم پهلــوش که زیر لب غر غر کردو بم چش غره رفت منم براش زبونمو در اوردم(عینه سگ میشه فک میکنه با مزس) مامان نفس هم هممون رو بوسید و رفت ما موندیمو با یه استخر هیجان مونده بودیم چجوری تخلیه کنیم به همین خاطر همش سر به سر هم دیگه میذاشتیم همدیگرو میزدیم قرار شده بود با خونواده هامون بریم جنگل جز به جگر بگیره این متینا که اخرشم حرف اونو قبول کردن و رفتیم جنگل رسیدیم یه جای قشنگی پیدا کردیمو نشستیم. عینک دودیمو برداشتم و به طبیعت نگاهی انداختم: الحق که بهشت بود همه جا سبــز سبــز و از وسط جنگل یه رودخونه میگذشت یکم اون طرف تر یعنی یکم دورتر از ما ابشاری بود که خیلی خیلی خوشجیــــل بــود و فضای جنگل و رویایی کرده بود کناره هاشم درختا و گیاها میزد بیرون.کناره های رودخونه هم پر از سنگ های کوچیک و بزرگ بود. همین جوری داشتم جنگل و اسکن میکردم که یکی ازپشت بهم زد کافی بود بفهمم متیناس تا پاچه شو بگیرم(حیوون)بعــــله خودش بود حمله کردم طرفش :_ چیکار میکنی کثافط ولم کـــــن…._ ولت نمیکنم تقصیره تو که اومدیم اینجا دختره ی پاستوریزه_نه که تو هم خوشت نیومد…_نخیرم اصلا این چه جای بی ریختیه که اومدیم _ اونیــم که محو شده بود عمــه نفس بود دیــگه؟؟ نفس که داشت به دعواهامون میخندید اومدو متینا رو کشید و گفت:حق با بارانه بیشعور چرا راضی نشدی پارتی بگیریم ایشالا یه شوهر از اون ریش بلند سفیدا که حاجی ماجیَـــن نصیبت شه هر 2 زدیم زیر خنده متینا بیچاره که اشک تو چشمای مشکیش پر شده بود گففت: خدا نکنه کثــافطا. متینا قدش از ما یه 2یا 3 سانتی بلند بود و لاغر بوود و سبزه. همیشه منو نفس بهش میگفتیم لاغر مردنیه پاستوریزه…نفس هم 1سانتی قدش از من کوتاهتر بود ولی پوستش سفیـــد تر بود چشمای نه کشیده نه گــرد قــهوه ای سوخته هر سه تامون خوش هیکل بودیم و پسر کش و خیلیم خوش استیل .. جلف نبودیم ولی خوش لباس بودیم ..نفس خط چشم و یه رژ لب که فقط برقش معلوم میشد زده بود متینا هم که یه کرم ضد افتابو رژ گونه منم که به ارایش علاقه شدیدی داشتم یه ریمل که مژه های خوشملمــو به نمایش بزاره و یه رژ لب صورتی زده بودم. خلاصه هر سه تاییمون شلوارامونو داده بودیم بالا و وسط رود خونه اب بازی میکردیم به علاوه ی نگین و تکین ومکان و اقبال و مایــسا کوچولو که از بیرون فقط نگا میکرد الیاس نیومده بود میگفت با رفیقا بهتر میگذره بهتــر یکی کم تر بلاخره دل از اب عزیزم برداشتیمو بیرون اومدیم خیس خیس بودیم من که داشتم میلر زیدم به نفس همون جور که میلرزیدم گفتم:_نف ف ف س س س م م ن میررم م تو م م اشین . نفس ادامو در اورد و گفت: ب ب ااشــه و زبونشو در اورد..
بلاخره وقت ناهار شد و کبابا اماده بودن دوباره شکم عزیز اظهار وجود کردن و من تا ابرومو نبرده پریدم سر سفره و شروع به کوفت کردن شدیم.. بعد از اینکه تا حد ترکیدن نوش جون کرده بودم بلند شدم با نفس و متینا تصمیم گرفتیم قدم بزنیم وگرنه میترکیدم همین که بلند شدیم بابام گفت بشینین میخوایم یه چیزی رو بهتون بگیم که درباره ی تهران و خونه و دانشگاست بی حرف نشستیم. هر سه مون گوشامونو تیـــز کرده بودیم که بابام گفت:دخترا خیلی عالیه که هر 3تاتون توی یه شهرو یه دانشگاه و یه رشته این چون هم خیال ما راحته هم برا شما راحت تره ما پدرا قرار گذاشتیم از تهران یه واحد براتون بگیریم سه خوابه و یه ماشین هم اونجا در اختیارتون بزاریم این جمعه راه میوفتیم سمت تهرون برای انجام این کار ها از همین الان که یه ماه مونده به باز شدن دانشگاه باید بریمو برا شما جای موندن پیدا کنیم ….
نظرات شما عزیزان:
پاسخ:این که ناراحتی نداره این اولین رمانه دارم شروع میکنم کلی رمان میخوام بذارم
